دسته‌ها
پستها

تنهام

دوره مقدماتی php
تنهام
تنهام

«دوستی دختر و پسر به زیان هردوی آنهاست، هم از لحاظ شرع حرام است و هم از نظر
اجتماعی مشکلاتی را به دنبال دارد. در این دوستی ها، دروغ جای حقیقت را می گیرد.
اگر این دوستی ها به ازدواج منجر گردد، بعد از مدتی بی اعتمادی جای اعتماد و
بی میلی جای عشق آتشین را در زندگی پر می کند. علاوه بر این، اغلب این دوستی ها به
اغفال دختران و دیگر فجایع اجتماعی کشیده می شود».

کارشناس برنامه تلویزیونی همین طور از علل و عوامل مضر این نوع دوستی ها می گفت.
اون حرف می زد و من با خود می گفتم، من که مثل دخترای دیگه نیستم که با یک سلام و
دوستت دارم، خام یه پسر بشم، تازه همه آدما مثل هم نیستند؛ شاید یکی پیدا بشه که یه
دوست واقعی و صادق باشه … از این موضوع چند شب گذشت؛ تا این که یه شب حدود ساعت
یک بعد از نیمه شب، تو حال و هوای خوندن رمان ترسناکی بودم که گوشی ام زنگ خورد؛
شماره جدیدی بود؛ الو، الو، الو … کسی جواب نمی داد و من قطع کردم، 5 دقیقه بعد
دوباره گوشی ام صداش بلند شد. تصمیم گرفتم این بار حرفی نزنم؛ گوشی رو برداشتم؛

«الو، الو سلام خانم! ببخشید می دونم از دستم عصبانی هستی؛ ولی من، جرات نمی کردم
حرفی بزنم. آخه شما اولین تجربه من هستید؛ منظورم اینه که تا حالا با هیچ دختری حرف
نزدم و برای همین، نمی دونستم چی باید بگم. می خوام با شما دوست بشم؛ اجازه می دید
…».

دست پاچه شده بودم؛ فقط با لکنت زبون گفتم: علاقه ای به این نوع دوستی ها ندارم و
گوشی رو بستم، چند بار زنگ زد و وقتی دید جواب نمی دم، پیام داد؛ «خواهش می کنم
اجازه بده حرفامو بزنم؛ اگه از من خوشت نیومد، قطع کن».تنهام

وسوسه شدم بدونم چی می خواد بگه؛ چند دقیقه بعد، دوباره زنگ زد و کمی ملایم تر از
قبل گفتم: چی می خوای بگی؟

مؤدبانه گفت: «خانم! می دونم مزاحمت هستم؛ ولی من به دوستی با شما نیاز دارم؛ خیلی
تنهام؛ خیلی، صدات به من آرامش می ده. خواهش می کنم با من دوست شو! قول می دهم دوست
خوبی باشم …».

a href="https://toplearn.com/courses/web/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85%D8%A7%D8%AA%DB%8C-php">دوره مقدماتی php

با غرور بهش گفتم: «راجع به حرفاتون فکر می کنم». اینو گفتم و گوشی رو بستم. دست و
پاهام می لرزید. حرفاش بدجوری توی دلمو خالی کرده بود. «خدایا! چکار کنم؛ باهاش حرف
بزنم یا نه»؟ دوست داشتم این موضوع رو به یکی بگم با مامان یا بابا؛ ولی اگه بهشون
بگم، نه فقط اجازه نمی دن، بلکه گوشی رو هم ازم می گیرن تا صبح فکر کردم و آخر به
این نتیجه رسیدم که یه مدت فقط تلفنی باهاش دوست بشم. این طوری منم از تنهایی
در می اومدم؛ چون اکثر روز تنها بودم؛ آخه مامان و بابا صبح تا شب سرکار بودن و
وقتی هم که برمی گشتن، دیگه حوصله شنیدن حرفای منو نداشتن. کار خلاف شرعی هم
نمی کردم؛ چون فقط تلفنی با هم درد و دل می کردیم؛ فقط همین … .

روز بعد یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به گوشی و لحظه شماری می کردم که زنگ بزنه؛
اما نه آن روز و نه روزهای بعد، خبری ازش نشد. مرتب به خودم می گفتم: «زنگ نزنه،
مهم نیست؛ من که به دوستی با اون، نیازی ندارم»؛ ولی حقیقتش نمی تونستم به خودم
دروغ بگم؛ چون دوست داشتم یه مدت باهاش گپ بزنم. سرانجام بعد از یک هفته تماس گرفت.
صدای تپش قلبمو می شنیدم. این قدر این دست و اون دست کردم تا قطع کرد.

غرورم اجازه نمی داد خودم زنگ بزنم و منتظر شدم تا دوباره زنگ زد؛ خودم را جمع و
جور کردم و گوشی را برداشتم و این بار خیلی زود سلام کردم. اونم سلام کرد و از این
که چند روزی نتونسته بود زنگ بزنه، عذرخواهی کرد. خواستم دلیلش رو بپرسم که خودش
شروع به حرف زدن کرد؛ «حقیقتش تنها کسی رو که داشتم، از دست دادم؛ عموم، عموم تنها
کسی بود که داشتم؛ پیر بود؛ ولی تنها دل خوشی ام بود و حالا من موندم و یه دنیا
تنهایی … .

حرفش رو عوض کرد و گفت: تا حالا با کسی این قدر گرم نگرفته بودم؛ مثل این که
سالهاست می شناسمت. ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم؛ «سام هستم؛ سام نیک اندیش،
24 سالمه، اهل کرمانم؛ ولی تهران زندگی می کنم. خوب شما خودتو معرفی نمی کنی؟ تصمیم
گرفتم اسم واقعی مو نگم؛ به دنبال یه اسم خوب می گشتم که دوباره پرسید: نمی خوای
اسمتو به من بگی؟ مِن و مِن کردم و گفتم: سحر؛ سحر مرادی. منم تهران زندگی می کنم.

گفت: «امیدوارم سحر شب های تاریکم باشی؛ خیلی بهت نیاز دارم. خواهش می کنم
پیشنهادمو رد نکن. قول می دم دوست خوبی برات باشم؛ قول می دهم». پیشنهادش رو با این
شرط که دوستی مون فقط تلفنی باشه، قبول کردم.

یه ماه گذشت. تمام زندگی ام شده بود فکر کردن و حرف زدن با کسی که تا حالا ندیده
بودمش. رفتارم خیلی عوض شده بود؛ نه توی کلاس حواسم به درس بود و نه توی خونه؛ حتی
بابا و مامان که فقط شب ها منو می دیدن، هم متوجه تغییر رفتارم شده بودن.

یه بار سام پیشنهاد داد با هم چت کنیم. این طوری می تونستیم قیافه همدیگر رو
ببینیم. خیلی دوست داشتم ببینم سام چه شکلیه! برای همین فوری قبول کردم. ساعت 12:30
شب بود که با هم ارتباط برقرار کردیم. پسری رو که می دیدم، واقعاً چهره جذاب و
آرومی داشت؛ گرم صحبت بود که بابا بدون این که در بزنه، وارد اتاقم شد. «بابا
ریحانه! ساعت 1 نصف شبه؛ فردا صبح خوابت می بره؛ مگه مدرسه نداری»؟

دست پاچه شدم و گفتم: ببخشید بابا! فاطمه، دوستم، چند تا سؤال داشت؛ الان می رم
می خوابم.

بابا که به صداقتم شک نداشت، بدون این که سؤال دیگه ای بپرسه، اتاق رو ترک کرد.

اون شب گذشت؛ ولی احساس گناه، یه لحظه آرومم نمی گذاشت. من به پدرم که بهم همیشه
اعتماد داشت، دروغ گفتم. «خدایا منو ببخش. می دونی اگه حقیقت رو می گفتم چی می شد!
بابا آدمی نبود که با این مسائل به راحتی کنار بیاد».

خلاصه یه جوری خودمو راضی کردم که کارم اشتباه نبود و نیتم تنها کمک کردن به سام
بود.

بعد هم پیام دادم که از این به بعد، هر دو روز یک بار با هم حرف می زنیم. این طوری
وجدانم رو آروم کردم. دو روز بعد، سام پیام داد: «می خوام ببینمت؛ می خوام حضوری
مطلبی رو بهت بگم».

برای اولین بار خودم بهش زنگ زدنم؛ قرارمون این بود که فقط تلفنی … .

سام حرفم رو قطع کرد و گفت: باهام ازدواج می کنی؟ باور کن بدون تو نمی تونم زندگی
کنم؛ خواهش می کنم! بدون هیچ حرفی، قطع کردم. دل شوره داشتم؛ از یه طرف شیفته سام
بودم و از یه طرف تازه 17 سالگی رو رد کرده بودم و هنوز فکر ازدواج هم برام زود
بود. نمی دونستم چکار کنم و با کی حرف بزنم.

توی مدرسمون مشاوری داشتیم که بچه ها خیلی ازش تعریف می کردن. تصمیم گرفتم با
مشاور، درباره این موضوع حرف بزنم. وقتی قضیه رو برای مشاور تعریف کردم، او شروع
کرد به زدن حرفایی که به نظرم بیشتر شبیه داستان بود؛ تا مشاوره. صحبتاش برام جالب
نبود؛ شاید به این علت که چیزی را که دوست داشتم، نمی گفت. آره، من فقط دوست داشتم
بگه «با سام ازدواج کن؛ او پسر خوبیه»؛ ولی برعکس انتظارم، مشاور از فریب کاری این
جور دوستی ها می گفت و از بلاهایی که به سر دخترای هم سن و سالم افتاده. تشکر کردم
و از اتاق بیرون اومدم.

همش به خودم می گفتم: «نه، سام با بقیه فرق می کنه. اون خیلی صادق و بی ریاست. باور
نمی کنم یه روزی به من خیانت کنه». شب تا صبح تمام یک ماه گذشته رو مرور کردم.
واقعاً نمی تونستم سام رو فراموش کنم، از همه حرفاش عشق می بارید. من با اون،
خوشبخت ترین دختر روی زمین می شدم.

تصمیمم رو گرفتم؛ حتی اگر پدر و مادرمم مخالفت کنن، محاله نظرم عوض بشه. من با او
ازدواج می کنم. گوشی رو برداشتم و یه پیام فرستادم: «باشه، باهات ازدواج می کنم».

انتظار داشتم همون موقع زنگ بزنه و از شادی فریاد بزنه؛ ولی چند روز حتی یه پیام هم
نداد. سرانجام صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم. باید تکلیفم روشن می شد؛
شمارشو گرفتم؛ «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد». یه ماه گذشت؛ یه ماهی که شب
و روزش فقط کارم شده بود گریه و انتظار … انتظاری که تمومی نداشت. روز جمعه بود؛
همین طور که تو فکر بودم، مامان در زد و وارد اتاقم شد و بدون این که به رنگ و روی
زردم توجه کنه، شروع به مرتب کردن اتاق کرد و بعد هم شیشه پاک کن و یه روزنامه جلوم
گذاشت و گفت: مادرجون! خسته شدم؛ شیشه ها رو خودت پاک کن.

برای این که متوجه حال و روزم نشه، یه تیکه از روزنامه رو پاره کردم و شروع به پاک
کردن شیشه ها کردم و همین طور که به سام فکر می کردم، یه عکس تو روزنامه، نظرمو جلب
کرد

«قیافش چقدر آشناست! خدایا! این آدمو کجا دیدم؛ کجا؟ وای، خودشه، سام. این پسر چقدر
معروفه که عکسشو تو روزنامه زدن».

چروکیدگی روزنامه رو صاف کردم؛ «بهرام صادقی، متهم به 2 فقره قتل». دستام می لرزید؛
سام، بهرام، قتل، «خدایا! چی دارم می خونم»؛ «متهم به اغفال و ربودن دختران، پس از
آزار و اذیت، اقدام به سوزاندن آنها می کرد. به گفته پزشکی قانونی، این فرد دارای
نوعی جنون…».

@@N@@«دوستی دختر و پسر به زیان هردوی آنهاست، هم از لحاظ شرع حرام است و هم از نظر @@N@@اجتماعی مشکلاتی را به دنبال دارد. در این دوستی ها، دروغ جای حقیقت را می گیرد. @@N@@اگر این دوستی ها به ازدواج منجر گردد، بعد از مدتی بی اعتمادی جای اعتماد و @@N@@بی میلی جای عشق آتشین را در زندگی پر می کند. علاوه بر این، اغلب این دوستی ها به @@N@@اغفال دختران و دیگر فجایع اجتماعی کشیده می شود».

@@N@@کارشناس برنامه تلویزیونی همین طور از علل و عوامل مضر این نوع دوستی ها می گفت. @@N@@اون حرف می زد و من با خود می گفتم، من که مثل دخترای دیگه نیستم که با یک سلام و @@N@@دوستت دارم، خام یه پسر بشم، تازه همه آدما مثل هم نیستند؛ شاید یکی پیدا بشه که یه @@N@@دوست واقعی و صادق باشه … از این موضوع چند شب گذشت؛ تا این که یه شب حدود ساعت @@N@@یک بعد از نیمه شب، تو حال و هوای خوندن رمان ترسناکی بودم که گوشی ام زنگ خورد؛ @@N@@شماره جدیدی بود؛ الو، الو، الو … کسی جواب نمی داد و من قطع کردم، 5 دقیقه بعد @@N@@دوباره گوشی ام صداش بلند شد. تصمیم گرفتم این بار حرفی نزنم؛ گوشی رو برداشتم؛

@@N@@«الو، الو سلام خانم! ببخشید می دونم از دستم عصبانی هستی؛ ولی من، جرات نمی کردم @@N@@حرفی بزنم. آخه شما اولین تجربه من هستید؛ منظورم اینه که تا حالا با هیچ دختری حرف @@N@@نزدم و برای همین، نمی دونستم چی باید بگم. می خوام با شما دوست بشم؛ اجازه می دید @@N@@…».

@@N@@دست پاچه شده بودم؛ فقط با لکنت زبون گفتم: علاقه ای به این نوع دوستی ها ندارم و @@N@@گوشی رو بستم، چند بار زنگ زد و وقتی دید جواب نمی دم، پیام داد؛ «خواهش می کنم @@N@@اجازه بده حرفامو بزنم؛ اگه از من خوشت نیومد، قطع کن».

@@N@@وسوسه شدم بدونم چی می خواد بگه؛ چند دقیقه بعد، دوباره زنگ زد و کمی ملایم تر از @@N@@قبل گفتم: چی می خوای بگی؟

@@N@@مؤدبانه گفت: «خانم! می دونم مزاحمت هستم؛ ولی من به دوستی با شما نیاز دارم؛ خیلی @@N@@تنهام؛ خیلی، صدات به من آرامش می ده. خواهش می کنم با من دوست شو! قول می دهم دوست @@N@@خوبی باشم …».

@@N@@با غرور بهش گفتم: «راجع به حرفاتون فکر می کنم». اینو گفتم و گوشی رو بستم. دست و @@N@@پاهام می لرزید. حرفاش بدجوری توی دلمو خالی کرده بود. «خدایا! چکار کنم؛ باهاش حرف @@N@@بزنم یا نه»؟ دوست داشتم این موضوع رو به یکی بگم با مامان یا بابا؛ ولی اگه بهشون @@N@@بگم، نه فقط اجازه نمی دن، بلکه گوشی رو هم ازم می گیرن تا صبح فکر کردم و آخر به @@N@@این نتیجه رسیدم که یه مدت فقط تلفنی باهاش دوست بشم. این طوری منم از تنهایی @@N@@در می اومدم؛ چون اکثر روز تنها بودم؛ آخه مامان و بابا صبح تا شب سرکار بودن و @@N@@وقتی هم که برمی گشتن، دیگه حوصله شنیدن حرفای منو نداشتن. کار خلاف شرعی هم @@N@@نمی کردم؛ چون فقط تلفنی با هم درد و دل می کردیم؛ فقط همین … .

@@N@@روز بعد یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به گوشی و لحظه شماری می کردم که زنگ بزنه؛ @@N@@اما نه آن روز و نه روزهای بعد، خبری ازش نشد. مرتب به خودم می گفتم: «زنگ نزنه، @@N@@مهم نیست؛ من که به دوستی با اون، نیازی ندارم»؛ ولی حقیقتش نمی تونستم به خودم @@N@@دروغ بگم؛ چون دوست داشتم یه مدت باهاش گپ بزنم. سرانجام بعد از یک هفته تماس گرفت. @@N@@صدای تپش قلبمو می شنیدم. این قدر این دست و اون دست کردم تا قطع کرد.

@@N@@غرورم اجازه نمی داد خودم زنگ بزنم و منتظر شدم تا دوباره زنگ زد؛ خودم را جمع و @@N@@جور کردم و گوشی را برداشتم و این بار خیلی زود سلام کردم. اونم سلام کرد و از این @@N@@که چند روزی نتونسته بود زنگ بزنه، عذرخواهی کرد. خواستم دلیلش رو بپرسم که خودش @@N@@شروع به حرف زدن کرد؛ «حقیقتش تنها کسی رو که داشتم، از دست دادم؛ عموم، عموم تنها @@N@@کسی بود که داشتم؛ پیر بود؛ ولی تنها دل خوشی ام بود و حالا من موندم و یه دنیا @@N@@تنهایی … .

@@N@@حرفش رو عوض کرد و گفت: تا حالا با کسی این قدر گرم نگرفته بودم؛ مثل این که @@N@@سالهاست می شناسمت. ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم؛ «سام هستم؛ سام نیک اندیش، @@N@@24 سالمه، اهل کرمانم؛ ولی تهران زندگی می کنم. خوب شما خودتو معرفی نمی کنی؟ تصمیم @@N@@گرفتم اسم واقعی مو نگم؛ به دنبال یه اسم خوب می گشتم که دوباره پرسید: نمی خوای @@N@@اسمتو به من بگی؟ مِن و مِن کردم و گفتم: سحر؛ سحر مرادی. منم تهران زندگی می کنم.تنهام

@@N@@گفت: «امیدوارم سحر شب های تاریکم باشی؛ خیلی بهت نیاز دارم. خواهش می کنم @@N@@پیشنهادمو رد نکن. قول می دم دوست خوبی برات باشم؛ قول می دهم». پیشنهادش رو با این @@N@@شرط که دوستی مون فقط تلفنی باشه، قبول کردم.

@@N@@یه ماه گذشت. تمام زندگی ام شده بود فکر کردن و حرف زدن با کسی که تا حالا ندیده @@N@@بودمش. رفتارم خیلی عوض شده بود؛ نه توی کلاس حواسم به درس بود و نه توی خونه؛ حتی @@N@@بابا و مامان که فقط شب ها منو می دیدن، هم متوجه تغییر رفتارم شده بودن.

@@N@@یه بار سام پیشنهاد داد با هم چت کنیم. این طوری می تونستیم قیافه همدیگر رو @@N@@ببینیم. خیلی دوست داشتم ببینم سام چه شکلیه! برای همین فوری قبول کردم. ساعت 12:30 @@N@@شب بود که با هم ارتباط برقرار کردیم. پسری رو که می دیدم، واقعاً چهره جذاب و @@N@@آرومی داشت؛ گرم صحبت بود که بابا بدون این که در بزنه، وارد اتاقم شد. «بابا @@N@@ریحانه! ساعت 1 نصف شبه؛ فردا صبح خوابت می بره؛ مگه مدرسه نداری»؟

@@N@@دست پاچه شدم و گفتم: ببخشید بابا! فاطمه، دوستم، چند تا سؤال داشت؛ الان می رم @@N@@می خوابم.

@@N@@بابا که به صداقتم شک نداشت، بدون این که سؤال دیگه ای بپرسه، اتاق رو ترک کرد.

@@N@@اون شب گذشت؛ ولی احساس گناه، یه لحظه آرومم نمی گذاشت. من به پدرم که بهم همیشه @@N@@اعتماد داشت، دروغ گفتم. «خدایا منو ببخش. می دونی اگه حقیقت رو می گفتم چی می شد! @@N@@بابا آدمی نبود که با این مسائل به راحتی کنار بیاد».

@@N@@خلاصه یه جوری خودمو راضی کردم که کارم اشتباه نبود و نیتم تنها کمک کردن به سام @@N@@بود.

@@N@@بعد هم پیام دادم که از این به بعد، هر دو روز یک بار با هم حرف می زنیم. این طوری @@N@@وجدانم رو آروم کردم. دو روز بعد، سام پیام داد: «می خوام ببینمت؛ می خوام حضوری @@N@@مطلبی رو بهت بگم».

@@N@@برای اولین بار خودم بهش زنگ زدنم؛ قرارمون این بود که فقط تلفنی … .

@@N@@سام حرفم رو قطع کرد و گفت: باهام ازدواج می کنی؟ باور کن بدون تو نمی تونم زندگی @@N@@کنم؛ خواهش می کنم! بدون هیچ حرفی، قطع کردم. دل شوره داشتم؛ از یه طرف شیفته سام @@N@@بودم و از یه طرف تازه 17 سالگی رو رد کرده بودم و هنوز فکر ازدواج هم برام زود @@N@@بود. نمی دونستم چکار کنم و با کی حرف بزنم.

@@N@@توی مدرسمون مشاوری داشتیم که بچه ها خیلی ازش تعریف می کردن. تصمیم گرفتم با @@N@@مشاور، درباره این موضوع حرف بزنم. وقتی قضیه رو برای مشاور تعریف کردم، او شروع @@N@@کرد به زدن حرفایی که به نظرم بیشتر شبیه داستان بود؛ تا مشاوره. صحبتاش برام جالب @@N@@نبود؛ شاید به این علت که چیزی را که دوست داشتم، نمی گفت. آره، من فقط دوست داشتم @@N@@بگه «با سام ازدواج کن؛ او پسر خوبیه»؛ ولی برعکس انتظارم، مشاور از فریب کاری این @@N@@جور دوستی ها می گفت و از بلاهایی که به سر دخترای هم سن و سالم افتاده. تشکر کردم @@N@@و از اتاق بیرون اومدم.

@@N@@همش به خودم می گفتم: «نه، سام با بقیه فرق می کنه. اون خیلی صادق و بی ریاست. باور @@N@@نمی کنم یه روزی به من خیانت کنه». شب تا صبح تمام یک ماه گذشته رو مرور کردم. @@N@@واقعاً نمی تونستم سام رو فراموش کنم، از همه حرفاش عشق می بارید. من با اون، @@N@@خوشبخت ترین دختر روی زمین می شدم.

@@N@@تصمیمم رو گرفتم؛ حتی اگر پدر و مادرمم مخالفت کنن، محاله نظرم عوض بشه. من با او @@N@@ازدواج می کنم. گوشی رو برداشتم و یه پیام فرستادم: «باشه، باهات ازدواج می کنم».

@@N@@انتظار داشتم همون موقع زنگ بزنه و از شادی فریاد بزنه؛ ولی چند روز حتی یه پیام هم @@N@@نداد. سرانجام صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم. باید تکلیفم روشن می شد؛ @@N@@شمارشو گرفتم؛ «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد». یه ماه گذشت؛ یه ماهی که شب @@N@@و روزش فقط کارم شده بود گریه و انتظار … انتظاری که تمومی نداشت. روز جمعه بود؛ @@N@@همین طور که تو فکر بودم، مامان در زد و وارد اتاقم شد و بدون این که به رنگ و روی @@N@@زردم توجه کنه، شروع به مرتب کردن اتاق کرد و بعد هم شیشه پاک کن و یه روزنامه جلوم @@N@@گذاشت و گفت: مادرجون! خسته شدم؛ شیشه ها رو خودت پاک کن.

@@N@@برای این که متوجه حال و روزم نشه، یه تیکه از روزنامه رو پاره کردم و شروع به پاک @@N@@کردن شیشه ها کردم و همین طور که به سام فکر می کردم، یه عکس تو روزنامه، نظرمو جلب @@N@@کرد

@@N@@«قیافش چقدر آشناست! خدایا! این آدمو کجا دیدم؛ کجا؟ وای، خودشه، سام. این پسر چقدر @@N@@معروفه که عکسشو تو روزنامه زدن».

@@N@@چروکیدگی روزنامه رو صاف کردم؛ «بهرام صادقی، متهم به 2 فقره قتل». دستام می لرزید؛ @@N@@سام، بهرام، قتل، «خدایا! چی دارم می خونم»؛ «متهم به اغفال و ربودن دختران، پس از @@N@@آزار و اذیت، اقدام به سوزاندن آنها می کرد. به گفته پزشکی قانونی، این فرد دارای @@N@@نوعی جنون…».

این مجله مخصوص کودک و نوجوان می باشد.

پیام زن
ویژه مسائل زنان و خانواده

دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم
محمد جعفری گیلانی
سید ضیاء مرتضوی

3

7733305
7738743
7733305
payam-zan_man@aalulbayt.org

قم، صندوق پستی 371…

پرسمان
فرهنگی، اجتماعی، دانشجویی

مرکز فرهنگی نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری
سید محمدرضا فقیهی
محمد باقر پور امینی
1380
3

7747240
7735473
7743816
info@porseman.net
www.porseman.n…

مبلغان
فرهنگی – تبلیغی
حوزه

1385/6/1
3
mbl

                        

** حرف آخر **                                   

فکر می کنی الکلی ام

تنهام

که تا اذیتم میکنی

زود می پرم

همین پرنده ی مهاجری

که این روزها

بخاطر تو

در خودش مست میکند

می خواهم بعد از این

به اندازه ی آسمانی که می شوی

در تو بپرم

گیرم که تف این زند گی

سر بالا نمی رود

کوکتل مولو-تف بخورد به این فواره

گربه ای که در چنگ هایش

ملق می زند

می دانی

 

عشق را هم اگر به کاغذ تبدیل کنی

موشک می شود

اینکه حالا باید سر به زیر بشوم

تنهام

تا تو زیر هر چه می زنی 

تیر بخورم

روی دیوار اتاقت خشکم بزند

حرفی نیست عزیزم

حرف آخر را کسی می زند

که از خودش پریده است…

خــــدایــــآ,هیـــــ چ تنـــهــآیــــی رو آنقـدر تـنــهآ نکــ ـن…

            کـــ ــ ـه به هـر بــی لیــاقتـی بگــــه عشــــــــ ـ ـم…

من ديوانه ي آن لحظه اي هستم که تو دلتنگم شوي

ومحکم درآغوشم بگيــري

و شيطنت وارببوسيم

و من نگذارم!

عشق من،بوسه با لجبازي ، بيشتر مي چسبد!

هیــ ـ ـ ــسسسسسسس…

عِشـ ـ ـقَم دَر آغُـ ـ ـوشِ دیــ ـ ـ ـگَریـ ـ ـ  خوابیـ ـ ـدهـ  اَسـتــ ـ

مَبادا بیـ ـ ـ ـدار  شَـ ـ ـوَد “وجـ ـ ـدانـش”

از عجایب عشق این است که تنها همان آغوشی

آرامت میکند که دلت را به درد می آورد. . . .

       

و   تو   سرت  را بگذار بر روی    زانوهای  من  تا  موهایت  را  تاب بدم.

                                                تا   خود   به آرامش برسم.

בَسـتــ ـ هآیـَـشــ ـ رآ בوستـــــ ـ בآرَمــ

گـَــرمــ ـ اَسـتــــ…

آرآمِشِــ ـ عَجـیبــے مےבَهَـב

لآ مَـذهَــبـــ ـ عَـجَــبـــ ـ نیـروۓ בآرَב ! !

مـَـטּِ  رآ  ذوبـِــ ـ ذوبــ ـ مے کـُنَـב

عـــآشِقِــ ـ عـآشِــــقـــــ ـ

בیـــوآنــ ــﮧےِ בیـــوآنــ ــﮧ…

همیشه ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ

ﻣﻌﻨﯽ ﺳﻪﻧﻘﻄﻪﻫﺎﯼ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ
ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ که

ﺑﻐﺾﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻗﺒﻞﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ
ﭼﺎﻧﻪﺍﺕ ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯾﺖ
ﻟﺮﺯﯾﺪﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﯼ،ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ
ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪﮔﯿﺮ ﺷﺪﯼﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﻧﻪ
ﺁﻭﺭﺩﯼﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ،

…ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺑﻔﻬﻤﺪ…

ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ
ﺩﺍﺭﯼ…

ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ…

ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ
ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ…

بفهمد ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ…

ﺑﻔﻬﻤﺪ
ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ،

ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﯾﺪﻥ،

          ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ. . .

ﺁﺭﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ..ولی…

ولی..افسوس…

ایست!!!!!!!!

آهای عقربه های نامرد شما را میگویم!!

دیگر بس نیست؟

شما را به دقیقه های انتظار آهسته تر

اینجا دلها به صورت متوالی میشکنند!!


یادمان باشد حرفی نزنیم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را

یادمان باشد که روز و روزگار خوش است و…

وتنها دل ما دل نیست…

خریدار ندارد …

دلی کـــه برای تو ” لک ” زده است
!.!.!

اومدم بگم…من دیگه نمیرم!!!

مرسی از همه ی کسایی که باور دارن من نبودم وگفتن که بمونم..

اوایل مدرسه این موضوع بدجور ذهنمو درگیر کرده که کدوم عوضی با من دشمنی داشته و اینکارو کرده..

ولی با وجود دوستای مهربونی مث شما موندن رو به رفتن ترجیح میدم و میگم:

بر نارفیقان شرم باد!!!

سلام بچه ها به خدا سوء تفاهم نشه من اینکارو نکردم نمیدونم کی باهام دشمنی داشته…

خدا لعنت کنه کسی که اینکارو کرده..ایشاا…آخرت به سزای کارش میرسه..

البته اگه این جور آدما به آخرت اعتقاد هم داشته باشن..واقعا براش متاسفم..

خب من دی گه میرم..

آخه کسی خودش میاد اسمشو بنویسه وهمچین حرفایی بزنه ونظرش رو هم عمومی بذاره؟؟؟!!!

واقعا مرسی از کسایی که فهمیدن همچین آدمی نیستم وبهم گفتن قضیه چیه!

با سکوت خیلی از مشکلها خودبه خود حل میشه

وقتی میخوای کسی ندونه که عاشقی

وقتی بخوای هیچکس نفهمه دلگیری

وقتی نخوای کسی بدونه ازش بدت میاد

و حتی وقتی که داری تو تنهایی پرپر میزنی

سکوت چقدر میتونه به آدم کمک کنه

وقتی به وقتش ازش استفاده کنیم

اما..

   خیلی وقتها

نباید سکوت کردوما سکوت میکنیم

مثل وقتی که آخرین فرصت و

برای گفتن دوست دارم از دست میدیم…

اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري رد ميشي بر ميگرده نگات ميكنه، بدون براش مهمي 

اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري مي افتي برميگرده با عجله مياد به سمتت، بدون براش عزيزي

اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري مي خندي برميگرده نگات ميكنه، بدون براش قشنگي

اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري گريه ميكني باهات اشك ميريزه، بدون دوستت داره

اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري با يكي ديگه حرف ميزني تركت ميكنه، بدون عاشقته

شايد يه كسي شب ها براي اينكه خواب تورو ببينه به خدا التماس مي كنه ، 

شايد يه كسي به محض ديدن تو دستش يخ ميزنه و تپش قلبش مرتب بيشتر ميشه ،

مطمئن باش يه كسي شب ها به خاطر تو توي درياي اشك مي خوابه ،

ولي تو اون رو نمي بيني!

می خوام به کسی که خودش می دونه کیه بگم:

دوستت دارم! با تمام نا مهربونیات

بچه ها من که میدونم پای درد دلهام نمی شینید…خیلی دلم گرفته از

خیلیا…کسایی که بعد از این همه دوستی منو درست نشناختن…شوخی و جدیمو تشخیص نمیدن….

خدااااااااااااااااااا……..

چرا دل منو سنگ نمیکنی؟؟؟چراکاری نمیکنی که این همه زود دلواپس نشم…این

همه زود وابسته نشم…

بچه ها این درد دلهای

من رو تو ادامه

مطلب بخونیدوبرید…

خیلی دلم گرفته….

شش ماه به دوستت مهربونی میکنی ، خوبی باهاش ، هر
کاری میگه میکنی

که بفهمونی دوستش داری …دو روز که اعصاب نداری ، میگه: حالا
شناختمت.

.

حالا یه کم
جدی… یه آدمایی هستن که همیشه با حوصله جواب اس ام اساتو میدن…

هروقت
ازشون بپرسی چطوری؟ میگن خوبم..

وقتی میبینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا
میگرده,

راهشون رو کج میکنن از یه طرف دیگه میرن که اون نپره…

همینایی که تو
سرما اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمیکنن بزارن تو

جیبشون…

اونایی که تو تلفن یهویی
ساکت میشن!!!

اینایی که همیشه میخندن..

اینایی که تو چله زمستون پیشنهاد بستنی
خوردن میدن…

همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن!!!

اینا فرشتن …

اذیتشون
نکنین …!!!!

دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين
منتقل شد.

پس از دوماه، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين
مضمون:

لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه
بدهم و بايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و
نه من شايسته اين وضع نيستيم. من را ببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس
بفرست

باعشق : روبرت

دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي
خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي … خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن
عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با
يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون:

روبرت عزيز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد
نياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من
برگردان

ایول به دختره
حرکتش خیلی با حال بود نظر شما چیه؟

سلام دوستای گلم از بس از جدایی و

شکسست گفتم خسته شدم,بیاین یه

کمم بخندیم!

عاقبت چت….

در دست های زرد
پاییز

انگار باران بود و چشمهای من

وقتی که چشمم گریه می خواست

اما نگاهم
دل خوش بود به دیدارت

من بی محابا می دویدم

از سایه ی شب می پریدم

خط
می کشیدم روی دیوار

تاریخ و ساعت، روز دیدار

یکشنبه ی پاییزی و زرد

یاد
آور تنهایی و درد

ساعت که می چرخید و می گفت

او رفت و دیگر تو را یاد هم
نمی کند

گفتم که از عشقش دست نکشم

دلم هوای دیدارمی کند هر لحظه

این گونه
دلم قصه را آغاز می کند باز

وچشمان می رقصد با سوز این ساز

رحمی
ندارد باد پاییز

من،تو،نگاهی سوی جالیز

باران که شست از روی
دیوار

تاریخ و ساعت،روز دیدار

این نقاشی رو دوسال پیش کشیدم وچون یه کم

عشقولانه هم بود مناسب دیدم واسه اینجا

چقــدر باید بگذرد…

تامن درمرور خـاطراتم

وقتی از کنار تــو رد میشوم،

تنـــم نلــرزد…

بغضــم نگیــرد…

گاه کوچکم می بینی و گاه بزرگ…نه کوچکم و نه بزرگ؛ خودت هستی که دور می شوی و نزدیک..

عشق آدما به هم ، قصه خنده داریه / اولش قشنگ و بعد همش گریه زاریه !وقتی عشق ها همه از دم مثل هم تموم میشن / چرا باز باید شروع کرد ، آخه این چه کاریه ؟

گر گرد کسی بسیار گردی

گرچه بس عزیزی،خوار گردی . . .

جامعه ما قهرمان زنده قبول نمی کند

باید مُرد تا قهرمان شد …


دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند

سعی نکنیم بهتر یا بدنر از دیگران باشیم ،

بکوشیم نسبت به خوذمان بهترین باشیم

 

بهتر ازعبادتی است که غرور بیاورد

به تو فكر مي كنم ، به حرف هاي تو ،

به چشمان تو ، به خنده هاي تو ،

به گردش هايي كه با تو رفته ام ،

به لحظه هايي كه با تو گذرانده ام ،

به شب ها ، به صبح ها ،

به اشك ها ، به دعواها ، به قهرها ، به آشتي ها …من نمي خواهم به تو فكر كنم ،

من براي اين كه تو را فراموش كنم خودم را از بين بردم ،

اما تو روز به روز براي من زنده تر و با معني تر ميشوي

ياد تو هميشه همراه اشك مي آيد،

 نمي خواهم گريه كنم ، چون ديگر خسته شده ام.تا كي ميشود به تو فكر كرد ، تو را آرزو كرد ،

تو را با همه ي وجود و همه ي احساس خواست و به تو دسترسي نداشت؟چه بگويم ؟ قلبم پر از درد است.

مي ترسم ، از زندگي سيرم ،

من زندگي مي كنم برا اينكه زودتر به آخر برسم .استقامت كردن كار آساني نيست …چگونه فراموشت کنم!!!!!

وگرنه من کجا و واژه ی سیب کجا…

ای کاش بغض نوشتنی بود ….

دلیل زنده ماندنم…

” راستش، اگر زنده‌ام هنوز،

اگر گه‌گاه به نظر می‌رسد که حتی پُرم از جنبشِ حیات،

فقط و فقط مال بی‌جربزه‌گی‌ست …

می‌دانم کسی که تا این سن خودش را نکشته

بعد از این هم نخواهد کشت.

به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء ..

به طور روزمره نابود کند خود را،

در درازای ایام، در مرگ بی‌صدا ..”

بخونیدش جالبه!!!!!!!!!!

چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع

دست دادن خداحافظی، آن لحظه قبل از رها کردن دست،

با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می‌دهد،

چیزی شبیه یک بوسه. ….

آدم‌های “اس‌ام‌اس”‌های آخر شب، که یادشان نمی‌رود

گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که

چه عزیزند..

آدم‌های “اس‌ام‌اس”های پر مهر بی‌بهانه، حتی

اگر با آنها بد خلقی و بی‌حوصلگی کرده باشی.

آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می‌زنند

که مثلا تو را می‌خوانم و بعد هر یادداشت غمگین

خط‌هایی می‌نویسند که یعنی

هستندکسانی که غم هیچ کس را تاب نمی‌آوردند.

همین آدم‌ها، چیزهای کوچکی هستند

که دنیا را جای بهتری می‌کنند برای زندگی کردن.

عاشق هرکس شدم او شد نصیب دیگری

دل به هرکس داده ام ، او زد به قلبم خنجری

طفلی دل عاشق من ، نشد تو رو نگه داره

فقط یادم میاد نوشت ، چشماتو خیلی دوست داره

عمیق ترین درد زندگی ، مردن نیست !!!

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است

که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی

ارسالی توسط 1374 در دسته بندی سایر موارد خانوادگی یا زناشویی | 2 پاسخ

من دختری 19 سالم که با یه پسره به اسم علی20ساله در دانشگاه اشنا شدم که پسره از لحاظ مالی خیلی ضعیف بود و از 15 سالگی کار کرده و بچه شهرستانی بوده بو خرج داشگاهشو خودش میدادعکس من که وضع مالیهم خوب هست . همزمان با اشنایم مزاحم تلفنی زیاد داشتم اما جواب هیچ کدومو نمیدادم علی هم با من خیلی سرد بود و بیشتر اوقات من به اون زنگ میزدم و اونم یکی در میون جوابمو میداد تا اینکه دوست علی بهم زنگ زد گفت علی دوست نداره و شماره تورو به من داده تا من با تو دوست بشم و همزمان علی دیگه با من تموم کرد منم قبلش قسم خورده بودم اگه منو ترک کنه یا لاشی میشم یا خودکشی میکنم وقتی ترکم کرد با دوست علی قرار گزاشتم اما علی فرداش بهم زنگ زد بهم گفت عاشقتم وفقظ بهم خیانت نکن دیگه همش از 7صبح تا 3 نصفه شب بهم اس ام اس و زنگ میزد و بر عکس قبل خیلی مهربون شده بود باهم قرار ازدواج هم گزاشته بودیم تا اینکه وقتی خانوادهم فهمیدند گفت اصلا منو دوست نداشته منم رگ زست زدمو و قرص نفتالن خوردم بعدشم وقتی میخواستم باهاش تموم کنم گفت منو دوست داره اما عاشقم نیست و میخواد به عنوان یه دوست باهام باشه حتی بهتر از قدیم اما در عمل بهتر نشد و منم دوباره برای همیشه ازش خداحافظی کردم ورابطه رو کات کردم بعد علی دلیل نخواستنش گفت که من یه دختر لاشی بودمو با دوستش قرار گزاشته بودم وگرنه قبلا منو دوست داشته ..در حالی که اینطور نبودمن قسم خورده بودم اگه منو ترک کنه لاشی میشم .راستی علی عاشق دختر عمهش بود و دختر عمهش نامزد میکنه برای علی نامزدیشو بهم میزنه وبعدم عقد میکنه اینا چیزاییه که خود علی بهم گفته در حالی که دوست علی بهم گفت دختره عقد نکرده و 3شب در هفته علی خونه دخترعمهش میخوابه .حالا من واقعا از هر پسری متنفرم و واقعا توبه کردم و چادری شدمو نماز میخونم اما فکر حماقتایی که کردم دست از سرم بر نمیداره و نمیزاره به درسام و زندگیه طبیعیم برسم .تودانشگاه یه جورایی دیگه ابرو ندارم دوستای علی منو نگاه میکنن به هم یه چیزایی میگن معلوم نیست علی از من به اونا چی گفته !با یکی از دوستای علی قبلابه عنوان میانجی حرف زدم برام حرف در اوردن من با اون دوستم در ضمن دیگه خانوادهم بهم اعتماد ندارند هر چند وقت یه بار توی دانشگاه میبینمشون حس ترحم پدر مادرم گریهایی که برام میکنند هر چی میخوام سریع برام فراهم میکنند . همه اینا باعث شده نتونم زندگیه طبیعی داشته باشم عصبیم افسردهم از تو شکستم حتی دوباره به فکر خودکشی افتادم که خودموبندازم جلوی کامیون اما این بار برای علی نیست ازاون که متنفرمو جزو بشر حسابش نمیکنم دلیل خودکشیم عزاب وجدانمه بی اعتمادیه خانوادهمه انگشت نما شدن توی دانشگاهه به نظر شما چی کار کنم خواهش میکنم نظر بدید من خیلی احمقم

عزیزم به سوال شما در صفحات قبل پاسخ داده شده این سایت فقط جهت مشاوره است نه درد ودل بهتره با دوستانتون صحبت کنید یا با یک مشاور حضوری که از نظر روحی به آرامش برسید و احساس سبکی کنید

سلام ميخواستم ازت یه سوال بپرسم بعد اگه اونی که فکر میکنم باشه میتونم کمکت کنم اول فامیلش. آ بود؟؟؟

با عضویت در خبرنامه ایمیلی مطالب سایت را در ایمیل خود دریافت کنید. مطمئن باشید به هیچ وجه از ایمیل شما استفاده تبلیغاتی نمی شود.
تنهام

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به سامانه پرسش و پاسخ مشاور می باشد.

شبم را به خیالتپیوند زده ام؛دل خوش کرده امبه لبخندی کعکس تو تحویلم میدهد ومیدانم مال من نیست؛امازیباست…🖤

تو،خود عشق بودیاین را از رفتن‌ات فهمیدم…

 

 

You left and I’m still continuing to be with you…

تنهام

تو رفته ای و من هنوز ادامه میدمت..

 

تو که از جنس نماندن بودی

پس چرا سنگ زدی

برکه ی آرام مرا…

من در دوردست ترينجاى جهان ايستاده ام ؛ كنار تو …!

#احمد_شاملو

اِنـصـــآفــــ نـیـستــــــکــه دُنـیــآ آنـقـَـدر کـوچَـکـــــ بـآشـَــدکــه آدَمـ هــآی تـکـرآری رآ روزی صـَـد بــآر بــِبـیـنــیو آنـقـَـدر بـُزرگــــــ بــآشَــدکــه نـَتـَـوآنـی آن کَـسـی رآ کـه دلـَتـــــ مـیـخواهــَـد،حـَـتــی یـِکــــ بــآر بـبــیـنــــی…!!

نمیدانی 

چه دردی دارد

وقتی

حالــــــــــــــــــــــم

در واژه ها هم نمی گــنـــــــجد…

 

دلتنگی پیچیده

 

نیست…!

 

یک دل…!

 

یک آسمان

 

یک بغض

 

وآرزوهای ترک خورده

 

به همین سادگی…. 

آدم از یک جایی به بعددیگر خودش را به در و دیوار نمیکوبد،از هر چه هست و نیست شاکی نمیشود،از آدم ها فاصله نمیگیرداز هیچ کس، دیگر متنفر نمیشود.دیگر گریه نمیکند غصه نمی خورداز حرف کسی نمی رنجد.دیگر شعر نمیخواند، موسیقی گوش نمیدهد،به کسی زنگ نمی زند، کسی هم به او زنگ نمی زند.دیگر صدایی، اتفاقی، بوی عطری، اسمی، زنگ تلفنی، نامه ای، خاطره ای، حرفی، رنگ پیراهنیحواسش را پرت نمی کند.آدم از یک جایی به بعد، دیگر منتظر نمی ماند،دیگر عجله نمی کند، دیگر حوصله اش سر نمی رود، دیگر بی قرار نمی شود. می دانی؟آدم از یک جایی به بعدفقط تماشا می کند‌…

همیشه باید کسی باشد

تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد…

جــزایــی بـالاتــر از ایــن نیسـت ، بـه كسـی كـه

قسمـت تــو نیسـت ، دلــــ ببنــدی …. !!!

تنهام
تنهام
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *